انجمن کتابخوانهای زنده
نام پیشنهادی صفحه: خط مقدم
بعضیها میگویند کار کردن در مرکز تماس، مثل جنگیدن در خط مقدم میدان جنگ است. پر از سروکله زدن و چانهزنی با انواع و اقسام مشتریهای ناراضی و پیاده کردن هزارویک فوت و فن برای آنکه دل شکستهشان را به دست بیاوری. در این میان هزارویک قصه اتفاق میافتد که ارزش تعریف کردن و شنیدن دارد. این صفحه قرار است روایتگر داستانهایی باشد که کسبوکارهای مختلف در تعامل با مشتریان، روزانه با آنها سروکار دارند.
تا همین چند ماه پیش، کار ما فقط کتاب منتشر کردن و فروختن بود. فروشمان بد هم نبود. اسم و رسمی در کرده بودیم و با آدم حسابیها کار میکردیم و بیشتر کتابهایمان به چاپ دهم و پانزدهم و بیستم میرسید. اوضاع بد نبود، اما دلمان میخواست بهتر شود. اینجا بود که تماس و پیگیری چند تا از مشتریها باعث شد به فکر راهاندازی باشگاه مشتریان انتشارات بیفتیم و برای آنهایی که سالهاست کارمان را دنبال میکنند، چند جور برنامه ویژه تدارک ببینیم.
از مشتریهای وفادار نظرسنجی کردیم و فهمیدیم بیشتر از هر چیز طرفدار جلسات کتابخوانی هستند. بلافاصله دست به کار شدیم و چند تا از کتابهای پرطرفدارمان را انتخاب کردیم و چند تا دورهمی ماهانه را تدارک دیدیم. هر ماه یک کتاب پرفروش را انتخاب میکردیم و از اعضا میخواستیم کتاب را بخوانند. بعد دور هم جمع میشدیم و کتاب را نقد و بررسی میکردیم.
کمکم پای نویسندهها و مترجمها و منتقدها هم به نشستهایمان باز شد. همین که برنامه بعدی اعلام میشد، سیل تماسها و پیامهای مخاطبها راه میافتاد. کافی بود پای یک نویسنده مشهور یا چهره آشنا در میان باشد؛ دیگر توی سالن جای سوزن انداختن نبود. در گیر و دار کرونا برنامههای لایو را هم راه انداختیم تا مخاطبها بتوانند به صورت آنلاین در نشستها حضور داشته باشند و برنامهها را از دست ندهند.
کارمان حسابی گرفته بود. دیدیم حالا که جمع مشتریهای وفادارمان جمع است، بد نیست از فرصت استفاده کنیم و طرحی بریزیم که فروشمان بیشتر شود. شروع کردیم به توزیع بنهای تخفیف بین حاضران نشستها. بخشی از بنهای تخفیف را به کتابهایی اختصاص دادیم که قرار بود در ماههای بعدی نقد و بررسی شوند. طی چهار پنج ماه، تعداد اعضای باشگاه کتابخوانیمان چند برابر شد و فروشمان هم بعد از مدتها یک تکان اساسی خورد.
تا همین چند ماه پیش، کارمان فقط کتاب منتشر کردن و فروختن بود، ولی حالا به یکی از بزرگترین برگزارکنندههای ایونتهای فرهنگی تبدیل شدهایم. دبیرخانه و برو بیا و اسم و رسمی برای خودمان دست و پا کردهایم و حتی برای نشستهایمان اسپانسر هم میگیریم. دیگر یاد گرفتهایم که مخاطب ما هر چهقدر هم که کتابخوان و اهلمطالعه باشد، فقط دنبال کتاب خریدن نیست؛ دنبال جایی است که درباره کتابهایی که خوانده، با امثال خودش حرف بزند و حرفهای نویسنده و منتقد و مترجم محبوبش را هم از نزدیک بشنود. ما به مشتریهای وفادارمان فقط کتاب نمیفروشیم، بلکه لحظههایی را برایشان رقم میزنیم که جز اینجا، هیچ جای دیگری امکان تجربه کردنش را ندارند.