باشگاه مشتری­ زنی

باشگاه مشتری ­زنی

 

نسترن فتحی

 

ماجرا از آنجا شروع شد که من به این ضرورت منطقی رسیدم که هیچ پولی توی دستم نگه ندارم و این که حالا صبر کنم تا سرم خلوت شود و یک آخر هفته بروم سراغ تهیۀ وسایل و کم و کاست­های خانه­ام، یک شوخی زننده و احمقانه است. چرا؟ چون با پولی که می­شد یک دست قاشق چنگال خرید، الان یک خلال دندان هم نمی­شود خرید. به همین ترتیب فردا با آن پول نهایتاً بشود ایستاد جلوی خلال دندان فروش تا یک دانه توی لپت فرو کند و بروی پی کارت.

از طرفی هی می­دیدم دوستم دارد وسیله و مایحتاج زندگی می­گیرد و هی می­گوید: «مفت گرفتم.»

این شد که بالاخره یک شب سر چهارراه خفتش کردم و گفتم: «چی کار می­کنی به منم یاد بده، نصف زندگیم رو هواست. یا درمی­آرم، جنس نیست یا جنس هست اما من به اندازۀ کافی درنیاوردم!»

او هم با خونسردی گفت: «خب بیا!»

بعد هم یک کارت طلایی جلوی صورتم گرفت که یک شماره تلفن رویش نوشته بود. کمی شرمنده شدم و گفتم: «نه خب توضیح بده!»

ولی توضیح نداد و فقط گفت: «زنگ بزن خودشون توضیح می­دن.» بعد هم در مه و دود و باد و باران بیخود سر چهارراه غیبش زد.

من هم رسیدم خانه و زنگ زدم تا خودشان توضیح بدهند. اما به جای توضیح کلی سوال پرسیدند. این که تو کی هستی و کی معرفی­ات کرد و چقدر آدم متعهدی هستی و حاضری برای کسی که دوستش داری چه کارهایی بکنی؟

من هم گوشی را گذاشتم و رفتم توی یکی از کابینت­های خالی آشپزخانه قایم شدم و مثل آبگرمکن خرابم شروع کردم به لرزیدن و زوزه کشیدن.

همزمان هم به رفیقم بدوبیراه می­گفتم که من را سر کار گذاشته و شمارۀ یکی را داده که گویا خیلی آمادگی ازدواج دارد. یک ربع بعد از کابینت بیرون آمدم و می­خواستم بروم کتری را روشن کنم که یک دفعه تلفن زنگ زد و همان شماره طلایی بود. برایم پیغام گذاشت که: «سوءتفاهم نشود! ما اولش از این سوال­ها می­کنیم که میزان وفاداری مشتری را بسنجیم بعد برایش کارت باشگاه مشتریان صادر کنیم.»

پریدم روی گوشی و گفتم: «خب واضح­تر بسنجید. همه چی آقا! هر کاری باشه من در خدمتم فقط همون قضیۀ مفت و اینا برقراره دیگه؟»

مسئول باشگاه گفت: «بعله، شما شماره همراهت رو بده تا مدارک لازم رو برات پیامک کنیم. فردا بیا که کارت مفت گرفتن برات صادر کنیم.»

به این ترتیب من بدبخت شدم.

رفتم به یک واحد آپارتمانی که یک پرینت آ4 توی یک کاور نهایت تلاشی بود که برای تابلویش کرده بودند. رویش نوشته بود «صدور کارت، داخل»

من هم رفتم داخل و تا پایان وقت اداری تمام تعهدها و امتیازات و امکانات و اختیاراتی را که داشتم و نداشتم به آن­ها دادم. وسطش یک چای هم ندادند چون ممکن بود به خودم بیایم و فرار کنم. دیگر رد کرده بودم و احساس می­کردم اگر کارت مفت­گیری را نگیرم و از این واحد آپارتمانی بیرون بروم یک بازندۀ ابدی تا آخر عمر و حتی بعد از مرگم هستم.

بالاخره کارت را دادند و گفتند: «خب حالا بیا بگیم باید چی کار کنی که بتونی از شش ماه آینده عضو صفر باشگاه مشتریان بشی. که می­تونه موقع حساب کردن یک دونه آدامس مفت هم برداره.»

من که دیگر متوجه شده بودم بدبخت شده بودم، همان طور بدبخت به آن دسته کاغذی زل زدم که جلویم کوبیده شده بود.

تویش نوشته بود باید کی کجا باشم و چه کار کنم و روزی چند نفر را مثل خودم بدبخت کنم که بیایند اینجا عضو شوند. گفتم: «نمی­خواهید محض داشتن ابزار وسوسه یک بسته ماکارونی بدید که با آن میهمانی برگزار کنم و بگویم مفت گرفتم؟» گفتند ایدۀ خوبی است اما باشد برای دو سال آینده که عضو یک باشگاه مشتریان شدم.

بعد هم نمی­دانم این چه مسخره­بازی­ای بود که کیسۀ سیاه کشیدند روی سرم و من را توی آسانسور انداختند. البته وقتی یقه­ام را گرفتند و از آسانسور بیرون کشیدند و توی پارکینگ منفی دو همین طور بیخود کتکم زدند و تهدید کردند که اگر به وظایف مشتری وفادار بودنم عمل نکنم، دفعۀ دیگر با این ملایمت برخورد نخواهند کرد.

و اینجا دیگر از خواب پریدم.

این چه خواب مزخرفی بود. فشار مالی با روح و روان من چه کار کرده بود. کی اینقدر سطحی شد کابوس­هایم. روی تخت غلتی زدم و ساعت گوشی را نگاه کردم که هنوز پنج دقیقه مانده بود زنگ بزند.

دیدم پیامک آمده: «صبح به خیر مشتری وفادارم، خوب خوابیدی؟»

گوشی از دستم ول شد و چهارچنگولی توی تخت به سقف زل زدم. پس من واقعاً عضو باشگاه این­ها شده بودم. پیامک بعدی گفت که برای روز اول بروم شعبه فروشگاه دو تا میدان پایین­تر یک جاروی اساسی بزنم و گردگیری کنم. بعد هم وسایل مشتری­ها را تا ماشین ببرم و اگر هم انعام بگیرم هر چه دیدم از چشم خودم دیدم. فقط تمام این مدت باید مخ مشتری­ها را بزنم که بیایند عضو باشگاه شوند.

یک لحظه با خودم فکر کردم مگر این مملکت قانون ندارد. الان می­روم این پیامک مزاحمت را به قانون نشان می­دهم تا سرویس پیامکی­شان را از بیخ قطع کند. اما نمی­دانم از کجا فهمیدند من چنین قصدی دارم که عکس فصل اول سفته­هایی که امضا کردم را با پیام­رسان برایم فرستادند. خب خودم کرده بودم و هر چه لعنت هم بود به خودم فرستادم.

حدود یک ماه گذشت و من انواع روش­ها را برای خلاص شدن از این وضع امتحان کردم. دیگر یک جای سالم توی پهلو و پاهایم نمانده بود از بس که رفته بودم پارکینگ منفی دو و توجیه شده بودم.

یک روز اتفاقی دوستم را دیدم و او هم وقتی من را دید خواست فرار کند اما رویش نشد. خلاصه به کمک نگاه­های بدبخت و مفلوک متوجه شدیم که جفتمان بدجوری گیر کرده­ایم. برای همین دل به دریا زدیم و رفتیم پیش قانون. بالاخره سفته داشتن دردش کمتر بود. از قضا قانون همسایه روبه­رویی آن واحد آپارتمانی باشگاه بود. ما را گذاشتند توی نوبت رسیدگی و بعد هم رفتند خدمت آن­ها برسند. ما هم توی این فاصله از پنجره به صحنۀ باشکوه پلمپ شدن آن باشگاه نگاه می­کردیم.

البته بعدش فهمیدیم کل آن باشگاه ربطی به آن فروشگاه نداشته و خوشبختانه خود آن فروشگاه هم از آن­ها به خاطر کلاهبرداری و از ما به خاطر حماقت شکایت کرده است.

راستش با اینکه نمی­شد بدبخت­تر از این بشوم، خیلی خوشحال بودم که همه­اش کلاهبرداری بوده و فروشگاه­ها و صاحبان کسب و کار اینطوری برای مشتری­هایشان باشگاه نمی­زنند. بعد هم با خیال راحت همراه دوستم رفتیم تا ببینیم قرار است قانون چه کارمان کند.

 

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *